زیستن اجباری

پنجشنبه هشتم آبان ۱۴۰۴، 14:8

دیروز غروب نخی اومد دنبالم و رفتم پیشش . انقد استرس داشتم که نکنه پنیک کنم و حالم بد بشه و بچه رو گرفتار کنم . به ط پیام دادم و گفتم دارم میرم پیش نخی و شماره نخی رو هم براش فرستادم . تو مسیر هم سرمو گذاشته بودم رو پاش و سعی میکردم زیستن اجباری رو انجام بدم و جای ترس حس شادی رو به خودم بدم ‌. وقتی رسیدیم حالم خوب شد . شبو مثل خرس قطبی راحت خوابیدم حالا نمیدونم بخاطر داروهام بود یا بخاطر نخی به هر حال همه چی خوب گذشت ... صبح هم دیدم یه بارون قشنگی میباره کیف کردم ... منو رسوند خونه و برگشت .‌.. کارامو انجام دادم . ب کارای مدرسه رسیدم، نوشتم، غذا درست کردم ، یه سریال کره ای پیدا کردم و یه قسمتشو دیدم . مثل اینکه به خونه ام عادت کردم فقط مشکلم اینجاست که حوصله ام سر میره تنهایی اینجا . ماشینمم نیاوردم . کی بشه که دیگه همه جا رو خودم تنهایی برم

شاید عصر برم بیرون دنبال هدیه برای میم بگردم . هنوز نمیدونم چی بخرم براش . زیر بارون قدم زدن کیف میده . سرما هم خوردم .

Noor
© ناخوانا