:(

شنبه یکم آذر ۱۴۰۴، 18:30

چند روزیه احساس بدی نسبت به خودم ‌. حس میکنم خیلی ترحم برانگیز شدم . امروز زنگ تفریح اخر رو رفتم دفتر پیش همکارا که کاش نمیرفتم . همه اش درباره ازدواج و عروسی حرف میزدن . اون همکار زیراب زنم هم افتاده بود به خودزنی که اره دخترای الان کار نمیکنن و الن و بلن . خب تو کار کن چیکار به بقیه داری که چیکار میکنن . قشنگ معلومه از اون مادرشوهر فتنه ها میشه. چقد ازش خوشم نمیاد . بعد که همه این حرفا رو شنیدم حالم یجور بدی شد . احساس کردم که متاهلا زندگی خوش و خرمی دارن و مجرد جمع هم که اون پسر دهه هشتادی هست اینده روشنی پیش روشه . اونوقت من یه خانوم مطلقه وسط اینا نشستم و هیچ حرفی برای گفتن ندارم . خیلی قوی بودم که گریه نکردم اونجا . سرمو کردم تو گوشیم و کانالای تلگراممو که هزار سال بود بازشون نکرده بودمو الکی باز کردم . یادم اومد وقتی داشتم ازدواج میکردم چقد احساس خوشبختی میکردم و یه اینده قشنگ برای خودمو شوهرم تصور میکردم ولی تهش چی شد . با اشتباهی ترین ادم ممکن اشتباهی ترین زندگی رو شروع کردم و تهش شد هیچی . از وضعیت الانم ناراحت نیستم ولی از این ناراحتم که میتونسم انتخاب بهتری داشته باشم و نداشتم . اصلا اگه درست انتخاب میکردم شاید تو یه شهر و یه مدرسه دیگه بودم . ادما هم جور دیگه ای نگام میکردن نه مث یه ادم شکست خورده . حالا این وسط خودمم به خودم نگاه ترحم برانگیز پیدا کردم . دوس دارم برم تو گوشه ترین جای دنیا و در خودم فرو برم

Noor
© ناخوانا