جمع بندی

دوشنبه بیست و نهم اسفند ۱۴۰۱، 17:47

خب در این سال که گذشت چه اتفاقی افتاد ؟

من فشار روحی و روانی خیلی زیادی رو تحمل کردم و حالم بده . روزای خوب اصلا یادم نیست ولی بدبختی هایی که کشیدم جلو چشمم رژه میزن . من امسال ادم های زیادی رو از دست دادم که هستن ولی دیگه نیستن . من حتی خانواده مو هم از دست دادم . طوری که تصمیم دارم عیدو اونجا نرم . حداقل چند روز اولو نرم و این در حالیه که پ تصمیم داره کل ۳ روز اول رو با خانواده اش باشه . بله من همسرم رو هم از دست دادم و یه آدم تنهام .

ما امسال هم به زندگی بی معنی مون ادامه دادیم بدون هیچ هدفی و هیچ تلاشی . البته این حرف اشتباهه چون من برای خودم زحمت کشیدم به تنهایی و این پ بود که همراهم نبود . دلم نمیخواد زحماتی که برای خودم کشیدم رو به فنا بدم ‌ گ من قرار نیست به تنهایی بار این زندگی رو به دوش بکشم که . شاید سالی که میاد سخت تر باشه برام . شاید باید تصمیمات سخت تری بگیرم .

امسال فقط گرفتن ارشد و گواهی نامه ام برام خوب بود . میخوام سعی کنم سال بعد ماشین خودمو داشته باشم که امیدوارم حداقل به این یکی برسم .

و منم قصه . نوید ، راضیه ، پردیس و عرفانه . این چند هفته ای که تعطیلات منم قصه شروع شروع شده دوباره شروع کردم منفی بافی رو . کاشکی میشد دوباره از چیزای خوب بنویسم

Noor

آخرین روز ۱۴۰۱

دوشنبه بیست و نهم اسفند ۱۴۰۱، 17:38

یادم نمیاد آخرین باری که هفت سین نچیدم کی بود؟ اصلا شاید هرگز چنین ماجرایی نداشتم . به هر حال امسال هفت سین ندارم و فقط یه سبزه دارم که خودم سبزش کردم ‌. روزی که عدس هامو خیس میکردم میدونستم که امسال هفت سین نخواهم چید .

روز اخری هم آموزش و پرورش در حد توان خودش به هیکل ما معلما .... و دلشاد شد . تا امروز که حقوق نداده بودن وقتی دادن هم از حقوقمون زده بودن . من حتی خجالت میکشم رقمشو اینجا بنویسم . ۶۸۰۰ واقعا ؟ از حقوق هر ماهم کمتر ؟ و برای اینکه بتونم زنده بمونم ۲ تا از قسطامو نباید پرداخت کنم و از پس اندازم که کنار گذاشتم برای رهن خونه باید خرج کنم و این خجالت اوره . حالم از این آموزش و پرورش کوفتی بهم میخوره

Noor

یکشنبه بیست و هشتم اسفند ۱۴۰۱، 11:43

دیروز ظهر تصمیم داشتیم بریم رشت ‌ . بیشتر به خاطر دیدن شهر دم عید . البته دلم میخواست برم ط رو هم ببینم و برای تولدش شوهر آهو خانم رو بخرم . مسیر زیادی رو نرفته بودیم که پ گفت من ۳ روز اول عیدو خونه مادرمم . نه اینکه از این بابت ناراحت بشم نه .‌از اینکه زندگیم یه جوری شده که منم نمیتونم مثل اون راحت برم و ۳ روز خونه مون بمونم دلم گرفت و گفتم دیگه نمیخوام برم رشت . برگشتیم خونه و من تا الان تو رختخوابم . چرا از جام بلند شم ؟ بلند شم که چی بشه ؟ که چیکار کنم ؟

فکر میکنم عیدو تنها خونه بمونم . این همه ادم تنها تو دنیا زندگی میکنن . اصلا اونقدی که من به فکر پدر و مادرمم اونا هستن ؟ فکر نکنم . اونا حتما بیشتر به برادرم فکر میکنن تا من . پس منم لزومی نداره عیدو پیششون باشم . ترجیح میدم تنها خونه بمونم . برای هر کسی مهم باشم خودش میاد و منو میبینه

Noor

کلید و در

جمعه بیست و ششم اسفند ۱۴۰۱، 17:55

۴ رفتم خیاطی .‌ لباسمو گرفتم . خواستم برگردم که خانم خیاط گفت یکم بشین حرف بزنیم . نشستم و حرف زدیم . کلی پند مادرانه داد منو که چجوری پولدار بشم و از هم صحبتی باهاش لذت بردم :) ساعت ۵ و نیم بود که پا شدم بیام . هرچی کلیدو تو در خونه چرخوندم عقب تر رفت و الان به لبه رسیده . دیگه نمیتونم کلید بندازم داخل در . من پشت در گیر افتادم و پ که نمی دونم میاد درو برام وا کنه یا قراره ۲ ساعت اینجا بشینم . همه کارام مونده و دارم سعی میکنم اروم باشم. اعصابم از این خورده که این مرد هیچ به خودش زحمت نمیده مشکلات این خونه رو حل کنه . فقط مامانشو برداره بره اینور اونور

Noor

جمعه بیست و ششم اسفند ۱۴۰۱، 15:34

بله ما را به سخت جانی خود این گمان بود البته .

اینکه بعد از اون ضربه و یک شبانه روز عزاداری برای خودم دوباره بلند شدم و افتادم به جون خونه و دارم فکر میکنم عیدو کجا بریم که از ادما دور باشیم . البته بلند شدنم بخاطر پ هم بود که مثل اینکه خودش متوجه وقاحت عملش شده بود و از دلم دراورد . هرچند که فکر میکنم اگه بازم چنین اتفاقی بیفته همون کارو میکنه .

نیم ساعت دیگه باید برم خیاطی و مانتوم رو بگیرم .

بعدش اشپزخونه رو جارو کنم و یخچال رو تمیز .

دلم میخواد برم یه گلدون بزرگ گل بخرم بذارم یه گوشه

Noor

چهارشنبه سوری و غمی که تمومی نداره

سه شنبه بیست و سوم اسفند ۱۴۰۱، 19:13

واقعا احساس میکنم هیچ جایی برای بودن و موندن ندارم . هیچ جا . خونه مون که میام چارتا ادم اگه جلوی درمون باشن زندگی جلوی چشام سیاه میشه چون پ از ماشین پیاده نمیشه سلام نمیکنه و منو پیاده میکنه و میره . مثل امروز که خاله های پیر مامانم و دختر خاله مامانم اومده بودن خونه مون برای تسلیت گفتن و جلوی در بودن و داشتن می رفتن . پ پیاده نشد دوبار بهش گفتم پیاده شو تو رو خدا زشته نشد و رفت . اومدم اتاق داداشم و تا میتونستم گریه کردم . نمیخواستم بیام اینجا . میخواستم خونه بمونم . کاش مونده بودم . کاش تنهایی مونده بودم و انقدر خفت نمی کشیدم . لعنت به روزی که من به تو بله گفتم

Noor

دوشنبه بیست و دوم اسفند ۱۴۰۱، 18:50

داداشم تنهایی و با ناراحتی از شرایط موجود رفت مراسم . منو نبرد با خودش . گفت تو نیا من یه چیزی میدونم که میگم نیا دیگه . منم خیلی ناراحت شدم و رفتم تو اتاقش و کلی گریه کردم . بابا و داداش که برگشتن حال هر دوشون خوب بود . بابامو بوسیدم و بهش تسلیت گفتم و سبک شدم . حالم خوب شد . باهاشون رفتم حیاط و بعد از چندین ماه تو حیاطمون قدم زدم و از شکوفه های قشنگ حیاطمون عکس گرفتم . اگه بابامم حالمو خراب میکرد نابود میشدم . خدا رو شکر . کاش همیشه یکی باشه که جو متشنج رو خنثی کنه . کاش سعی کنیم خنثی کننده باشیم .

Noor

دوشنبه بیست و دوم اسفند ۱۴۰۱، 14:59

پ منو رسوند اینجا و خودش رفت . همین که رسیدم مامانم شروع کزد به شوک عصبی دادن بهم و بعدش داداشم اومد و اونم از اینکه پ نیومده بود ناراحت بود و به شوک دیگه بهم داد . مامانم هیچ فکر نمیکنی این گندیه که خودش زده . این نتیجه بی تدبیری های خودشه . نتیجه خودخواهی های خودشه که گریبان منو گرفته . و داداشم هم که دغدغه ای به جز درسش نداره این مورد براش خیلی ناراحت کننده بود که پ نیومده و اصلا به من فکر نکرده که چه فشاری رو دارم تحمل می کنم . هر کی به فکر خودشه و همه ی اینا داره به من فشار میاره . اینکه من نمیخوام هیچ کدومشون ناراحت باشن هم بهم فشار میاره و اونا اینو نمیفهمن . خلاصه اگه اضطرابم ۱۰۰ بود الان ۲۰۰ شده و اگه تنها رو داداشم حساب کرده بودم که تنها فرد عاقل خونه مونه دیگه کنسل شد . اون هنوز خیلی ناپخته است و امیدوارم هرگز مث من انقدر بدبختی رو تحمل نکنه و تحت فشار نباشه که مجبور بشه منو درک کنه . اره خلاصه زندگی از هر طرفی یه لگدی به من میزنه . من رو هیشکی نمی تونم حساب کنم . نه پ . نه مادر و پدرم . نه برادرم . الانم که مامانم فاز گرفته که من نمیام مراسم و انتظار داره منم نرم و به داداشم میگه پاشو برو پیش بابات . این چه زندگیه خدایی؟ من بخاطر بابام دلم میخواد برم با اینکه خیلی برام سخته . ولی فکر اینجاشو نکرده بودم که بازم مامانم بخواد یه جور دیگه گند بزنه به همه چی . مامام من زاده شده برای گند زدن

Noor

یکشنبه بیست و یکم اسفند ۱۴۰۱، 17:24

هرچی به فردا نزدیک تر میشم بیشتر دلهره میگیرم و تا فردا رو نگذرونم اروم نمیشم . اینکه باید به بابام تسلیت بگم برام حس بدیه . اینکه تا امروز خونه مون نرفتم که این کارو نکنم عذاب وجدان این کارو بیشتر میکنه . اینکه باید فامیلایی که خیلی وقته ندیدم رو ببینم حالمو بد میکنه . اینکه بعد از این همه سال باید بهشون تسلیت بگم هم حس بدیه . نمیدونم پ باهام میاد یا میخواد منو برسونه و خودش برگرده . اینم یکی دیگه از مواردیه که بهش فکر میکنم و حالمو بد میکنه . کاش باهام بیاد اینجوری کمتر حالم بد میشه . اینکه حالا باهام بیاد و بعد با مامانم مثلا رو در رو بشه و بعد باهم حرف نزنن و هزارتا چشم فضول بپاشون هم یه چیز مزخرف دیگه است.

حالا از یه طرف زن فضول همسایه ، یعنی همسایه مامان اینا ، فردا میاد مدرسه مون .خب من تو مدرسه به کسی نگفتم عموی ناتنیم مرده . به همکارا ربطی نداره اخه . حالا این یکاره فردا میاد تو بوق و کرنا کنه. میدونم دیگه . خدا کنه نیادش . عتیقه

وای عمو الان چه وقت رفتن بود .

Noor

عمو نون

جمعه نوزدهم اسفند ۱۴۰۱، 14:39

مادربزرگ من ۲ بار ازدواج کرده بود . از شوهر اولش دوتا پسر داشت که شوهرش فوت شد و بعد با بابابزرگ من ازدواج کرد و صاحب ۳ تا بچه شد . ۲ تا دختر و یه پسر که بابای من باشه. بچه اول مادربزرگم نون بود . بعدی میم . بعدش بابای من . و بعدش ۲ تا دخترش . ما قبلا همه با هم رفت و آمد داشتیم . هرچند که همه با هم ظاهرا خوب بودن. اینو بعدها فهمیدم . مادربزرگم از بین بچه هاش بیشتر از همه میم رو دوست داشت و اینو همه میدونستن . حتی زن و بچه های اونم بیشتر دوست داشت . بعد از اونا دختراشو دوست داشت حتی بچه های اونا رو هم خیلی دوست داشت . حس میکنم بچه های منفورش عمو نون بود و بابای من . چراشو نمی دونم و نمیخوام هم بدونم . چون مادربزرگم قبل تر ها خیلی برام عزیز بود و حالا دیگه نیست . در نتیجه علایق و بی علاقگی هاشم برام اهمیت نداره .

من خیلی وقته عمو نون رو ندیدم . زن و بچه هاشم ندیدم . شاید ۱۳ یا ۱۴ سال . حتی عروسیم هم نیومد .نه که برام مهم باشه ها نه . مهم نیست . میخوام بگم من حتی بهشون فکر هم نمیکنم . فقط پسر عموم که قاچاقی رفته انگلیس و اونجا ازدواج کرده و امسال بچه دار شده رو تو اینستا فالو دارم و گاهی به هم پیام میدیم . همین

اما دیشب یهو خواب اونا رو دیدم . همه ی خوابم یادم نیست . اما غروب یه ساحل رو یادمه . خونه مادربزرگم کنار اون ساحل بود و دختر عموم اونجا بود و باهم حرف زدیم . لاغر شده بود . یه فضای عجیبی بود که چیز زیادی ازش یادم نمونده . حتی صبح که پاشدم یادم نبود این خوابو دیدم تا اینکه

یه ساعت پیش دیدم خاله ام زنگ زده و خدا رو شکر که گوشیم سایلنت بود و بعدش پیام داده که بخاطر عمو نونت تسلیت میگم . هیشکی به من نگفته بود و زرتی خاله ام این پیامو برای من فرستاده بود . یه احساس خشم و ناراحتی باهم تو وجودم بیدار شد . اولا که من با اونا ارتباط ندارم که برام کسی پیام تسلیت بفرسته . بعدشم ادم به کسی که از ماجرا خبر نداره چنین پیامی نمیده واقعا ضربان قلبمو نمیتونم کنترل کنم و همون لحظه یاد سین دختر عموم افتادم که خوابشو دیده بودم

به داداشم پیام دادم گفت دیروز فوت شده و تهرانه و هنوز نیاوردنش که خاکش کنن . حتما دختر عموم خیلی ناراحته که من دیشب تو خواب دیدمش . هزارنفر به دنیا بیان و شادی کنن اما یه نفر کم نشه . احساس خیلی بدی دارم

Noor

اندیشه و طرز تفکر

پنجشنبه هجدهم اسفند ۱۴۰۱، 11:31

چند هفته پیش وقتی نوید تو تمرین درباره افکار افرادی که میشناسیم پرسید من فهمیدم از افکار اطرافیانم مثلا پدر و مادرم چیزی نمی دونم . شاید هم از رفتاراشون چیزهایی به دستم بیاد ولی قطعا از افکارشون چیزی نمی دونم . وقتی نوید گفت چجوری می تونیم از افکار دیگران مطلع بشیم گفتم ازشون بپرسیم و اضافه کردم که اینم نمی تونه درست ما رو به نتیجه برسونه چون آدمایی چیزهایی که میگن نیستن . تا اینکه امروز فهمیدم آدم ها رو میشه از نوشته هاشون شناخت . اون هم وقتی که مینویسن و میدونن که کسی نمیشناسدشون و یا قضاوتشون نمیکنه . و اینجا همونجاس . از دیروز یه سری وبلاگ جدید رو باز کردم . بعضی هاشون انسان های پخته ای به نظر می رسیدن و وبلاگشون در ارامش بود . بعضی ها هم نه . بعضی هایی که میگم منظورم ادم هاییه که من قبلا خیلی راحت مطالبشون رو میخوندم ولی الان تا به یه جمله خاص میرسم میگم ادم دوهزاری عقب افتاده . مثلا طرف نوشته بعضی ها را با پوشش نامناسب در خیابان دیدم . خب عوضی تو انقد بی شرفی که اولا دخترای مردمو دید زدی بعدش بهشون فکر کردی و اونقد فکرت درگیرشون شده که درباره شون نوشتی . تو یه آشغالی . این همه ادم تو دنیا با تاپ و شلوارک کنار هم زندگی میکنن تحریک نمیشن توی عوضی اومدی نوشتی پوششان تحریک کننده بود .خب تو مریضی بدبخت .

بله و این طرز تفکر منه . حالم از ادمای مذهبی با طرز فکر این چنینی بهم میخوره . ولی ادمی مثل حره که مذهبی و با ذهن بازه می تونه دوست خوبی برای من باشه . کاش ایران پر از ادم هایی مثل حره بود

Noor

چهارشنبه هفدهم اسفند ۱۴۰۱، 21:59

امروز زیاد خوابیدم . زیاد تو گوشی بودم و زیاد گریه کردم و کمی فکر کردم .

چه عادت های بدی کسب کردم تو این ۳۰ سال . یکیش اینکه وقتی حالم خوب میشه سعی می کنم گرفتاری هامو فراموش کنم به جای اینکه حلشون کنم . حتی وقتی حالم بده هم همین طوریم . و وقتی حالم بده همه بدبختی های طول زندگیم یادم میاد .همه با هم .

دومیش اینه که ترسوام . ترسوام . ترسوام . اگه ترسو نبودم دبیرستان جای دیگه درس می خوندم . دانشگاه جای دیگه می رفتم . شغلم چیز دیگه بود . ازدواج نمی کردم یا شاید با کس دیگه ای ازدواج می کردم . با پدر و مادرم زندگی نمی کردم . از پ جدا میشدم . تنها زندگی می کردم . می تونستم همین الان پاشم و برم دنبال علاقه هام . معلم بودنو میذاشتم کنار و میرفتم بدبختی می کشیدم اما سراغ علایقم می رفتم . یه جور دیگه زندگی میکردم . گور بابای مردم و حرفایی که پشت سرم میزدن میشدم . من ترسوام

سه . من ضعیفم . من قدرت پا شدن ندارم .

چهار. من برای خودم ارزش قائل نمیشم .

پنج . نمی تونم به خودم انگیزه بدم . انگیزه ام باید بیرونی باشه .

Noor

چهارشنبه هفدهم اسفند ۱۴۰۱، 16:5

یک ساعتی میشه دارم کامنتای قدیمی رو می خونم . آذین هم هنوز می نویسه . آقای لجوج هم گاهی می نویسه . برای آذین پیام گذاشتم . میخوام برای آقای لجوج هم پیام بذارم . حالا چرا به صنوبر پیام نمیدم چونکه صنوبر پیام هاش پر از نکته و نصیحت بوده که بهشون عمل نکردم و حس می کنم اگه منو بخونه ازم ناامید میشه

Noor

من ۲۳ ساله الان شده ۳۰ ساله

چهارشنبه هفدهم اسفند ۱۴۰۱، 14:20

من این وبلاگ رو از ۲۳ سالگیم ساختم . اسمش من ۲۳ ساله بود . خواننده های خوبی داشتم . اما یه اتفاقی با یه خواننده سایبری برام افتاد که اسمشو عوض کردم و دوباره به اون اسم برنگشتم . ناراحت نیستم اما دلم برای مخاطبام تنگ شده . کامنتاشون رو بیشتر اوقات تایید نمی کردم که خب کار درستی نبود ولی همین تایید نکردن باعث شده برم کامنتایی که برام نوشتن رو بخونم و بزنم رو ادرس وبلاگاشون . خیلی هاشون دیگه نیستن . صنوبر عزیزم هست مینویسه و منم میخونمش به صورت خاموش . دلم نمیخواد اینجا رو بخونه چون از ۲۳ سالگی تا حالا خیلی عوض شدم . خیلی شاد بودم بی بهونه ولی الان نیستم و برای شاد بودن نیاز به تلاش دارم . یه علتش شاید بی پولی و دوره زمونه بدی باشه که توش گرفتارم و این خیلی انرژی منو میگیره

Noor

گازسمی

دوشنبه پانزدهم اسفند ۱۴۰۱، 14:39

امروز یهو خبر اومد شهر کوچیک بغلی گاز زدن . پشت بندش مامانم که مدیر یه مدرسه تو همون شهره زنگ زد و با لضطراب گفت ما بچه ها رو مرخص کردیم که برن گفت مراقب خودتون باشید و در همین میان یکی یکی والدین بچه ها که خبر بهشون رسیده بود اومدن مدرسه و بچه ها رو دادیم که ببرن . دیگه از فردا بچه ها مدرسه نمیان ولی ما باید بریم . یه حس تنفر عجیبی دارم یه حس استفراغ . دلم می خواست بالا بیارم روی همه اونایی که گندددددد زدن به زندگیمون

Noor

یکشنبه چهاردهم اسفند ۱۴۰۱، 18:42

دیروز مدرسه نرفتم چون خانم مدیر گفته بود یه روز به هر کدومتون مرخصی میدم خونه تکونی کنید و من گفته بودم برای خونه تکونی مرخصی نمی خوام اما اگه دلدرد بشم مدرسه نمیام . خلاصه دلدرد شدم و مدرسه نرفتم . امروز همکارم یه طوری بود انگار بعش برخورده باشه که مدیر چرا منو تعطیل کرده ‌ . بابا لامصب تو امسال ۷ ۸ بار مدرسه نیومدی . من کلا ۲ روز غیبت کردم اون دو روز هم خود مدیر تعطیلم کرد چون حالم خیلی بد بود . واقعا بعضی وقتا دوست دارم خفه کنم این دختره رو . حالا کاریش ندارم .

بعد مدرسه و ناهار با پ آشپزخونه رو شستیم. ولی باز خیلی کار داره . تمیز کردن روی کابینتا ، داخلشون ، شستن قالیچه ها ، شیشه ها و ‌‌‌‌....

دلم خوش نیست ولی . نوید میگه خودمون رو سانسور نکنیم . منم میخواستم بگم که خیلی ناراحتم از این قطع ارتباط با خانواده پ . که البته بیشترش رو از چشم پ میبینم و بقبه شو از چشم مادرم . و شروعش بله من مقصر بودم که ناپخته عمل کردم و کلا از خانواده ام کمک گرفتم . ولی خب می پذیرمش . این هم درس بزرگی بود برای من . به امید خدا این روز های زهره ماری هم میگذره

Noor

جمعه دوازدهم اسفند ۱۴۰۱، 18:33

وقتی مریض باشم هذیونی میشم . نه اینکه هذیون بگما . نه . اما عملکرد مغزم میره تو فاز هذیون بینی و هذیون گویی . الان مریضم اون مرحله اختلال مغزم رو رد کردم و وارد مرحله پرخاشگری با دیگران و دلسوزی برای خودم شدم . خونه مامانمم . کنار بخاری دراز کشیدم . مامانم نبال داغ اورد برام . زل زده بودم به نبات ها و آب شدنشون رو تماشا می کرد و حواسم به شیره هایی بود که آب می رقصیدن . مامانم گفت چرا تو فکری . الکی عصبانی شدم و گفتم تو فکر نیستم عح کاریم نداشته باش . پشیمون شدم از لحنم از اینکه آدم گرگ بیابون بشه ولی مادر نشه ‌ . مامانم مظلومانه گفت باشه . دلم براش سوخت . ولی دهنم وا نمیشه بگم ببخشید مامان . دوس دارم بشینم گریه کنم فقط . دوس دارم نه اینجا باشم نه جای دیگه ای . از زندگی بیزارم با این همه غم . کاش یه اتفاقی میفتاد که حال همه خوب بشه حال منم خوب میشد

Noor

زهرا

جمعه پنجم اسفند ۱۴۰۱، 12:46

احساس می کنم از وقتی ارتباطم با خانواده پ کم رنگ شده به آرامش خوبی رسیدم هرچند که چیزهای دیگه ذهنمو به خودشو مشغول کرده یکیش همکارای مدرسه ام و دیگری خانواده خودم . اما الان که از اونا فاصله گرفتم و از هیجانات منفیم کاسته شده باعث شده که به رفتارهای خودم و اون ها بدون هیجان فکر کنم . و می بینم یه سری جاها من خودم باعث کوچیک کردن خودم شدم و این باعث شده که اونا به خودشون اجازه بدن که با من بدرفتاری کنن . پس مقصر اصلی خودم بودم که خودمو جدی نگرفتم و چون مخاطبان سواستفاده گر بودن ازم سواستفاده کردن . به هر حال الان خوبم ‌‌‌ . تمرینات منم قصه هم خیلی بهم کمک کرده ‌ . احساس می کنم اگه رفت و امدم رو باهاشون شروع کنم میتونم خیلی بهتر ظاهر بشم . دیروز می خواستم برم ابروهامو لیفت کنم . ساعت ۹.۵ زهرا پیام داد که خونه ای بیام پیشت . گفتم هستم ولی باید برم جایی غروب بیا . گفت باشه پ باشه یه روز دیگه. پ رفت خونه مامانش و گفت چون فردا بارونه میخوام برم فنس بزنم وقتی که رفت حالم گرفته بود . گفتم بهتره تنها باشم و لیفتو کنسل کردم . بعد گفتم ارزششو نداره حالمو خراب کنم و با اینکه خیلی وسواسم که وقتی مهمون میاد همه جا مرتب باشه ، به زهرا پیام دادم برنامه مو کنسل کردم پاشو بیا . زهرا خیلی خوشحال شد و اومد . اشپزخونه و هالو مرتب کردم . ماکارونی پختم تا زهرا رسید . بعد رفتم حموم ‌ . بعد ناهار خوردیم حرف زدیم فیلم دیدیم آش پختم خوردیم و خوابیدیم . عصری به ۲ تا از دوستامون زنگ زدیم که اونا هم بیان ولی خودشون برنامه داشتن و نیومدن . درباره منم قصه با زهرا حرف زدم و قرار شد یبار بیاد پیشمون . صبح فقط صبحونه رو پیشم موند و بعدش شوهرش اومد دنبالش و رفت. خیلی حالم خوب شد . دوست دارم دوستام زود زود بیان پیشم

Noor
© ناخوانا