دعوا با بابام
دیروز ظهر که از مدرسه برمیگشتم با بابام دعوامون شد . بخاطر اینکه نکات مثبت رانندگی منو نمیبینه مثل یه دشمن منتظره که یه اشتباه کنم و ازم ایراد بگیره ... کنار جاده پارک بودیم، راهنمای چپو زدم و دیدم ماشین عقبی ازم فاصله داره و میتونم رد بشم پس رفتم تو جاده بعد ماشین عقبی برام بوق زد . بابام برگشت به ماشین عقبی نگاه کرد و توپید به من که چرا اومدی تو جاده . اینو میتونست ارومم بگه ها ولی فریاد زد فقط به دلیل اینکه عقبی برام بوق زده ... منم عصبی شدمو زدم کنار گفتم خودت بشین . اونم که عصبانی بود عصبانی تر شد و فریاد میزد که من دیگه باهات نمیشینم گفتم نشین بهتر . داد میزد که خودتو به کشتن میدی و ماشینو میکوبی و حتما تصادف میکنی و ال و بل ... منم از ته اعماق وجودم داد زدم سرش و گفتم ماشین خودمه دلم میخواد بکوبش به درودیوار دیوونه ام کردی بس کن .... و حس میکردم که دارم خفه میشم از فشار ... بعدشم دیگه باهاش حرف نزدم اونم ساکت شد . خشمم نسبت بهش بالا اومده ... قبل دعوا هم بهم گفته بود تا یک سال باید باهمراه رانندگی کنی ...و نمیدونم تو کوچه مدرسه خودم میشینم که به بچه های مردم نزنی و از این دست حرفا که خیلی ازشون بدم میاد و بهم حس بی عرضگی رو القا میکنه . همه اینا باعث شد یادم بیاد که چه کارایی میتونسم تو زندگیم انجام بدم و ندادم و ترسهایی که ایشون به جونم انداخت و مانع هایی که جلو پام گذاشت و حتی تصمیمایی که برام گرفت و گند زد به زندگیم و تو تمام این مسیر من بهش اعتماد کرده بودم و مث یه بره مظلوم بودم و همه رو انجام میدادم .... اون فریادی که سرش زدم و ساکت شد از این دردهام نشات گرفته بود .... ولی من الان ادمیم که هرچی بابام بگه برعکسشو انجام میدم چون دیگه بهش اعتماد ندارم و تازه ازش عصبانی هم هستم . حالا تراپیست هی بیاد و بابامو جلو چشمام درست کنه بازم اون یه کاری میکنه که زخما باز بشن و دوباره از اول مسیر زندگیمو باهاش دوره کنم و دوباره ازش عصبانی باشم ...
خلاصه دیروز که عصبانیتم زده بود بالا وسایلمو جمع کردم و اومدم خونه خودم . داداشم تو مسیر که رانندگی میکردم حتی یه ایرادم ازم نگرفت . خوشحالم که داداشم مث بابام نشده . داداشم میگه تا ماه بعد باهمراه بشین بعدش دیگه خودت رانندگی کن .
دوباره شب شد و اضطراب اومد سراغم . نخی اومده بود پیشم و داشتیم تو جاده جولان میدادیم که گفتم حالم خوب نیست منو ببر درمانگاه . رفتم درمانگاه دکتر باهام صحبت کرد فشارمو گرفت و گفت سعی کن مدیتیشن کنی تا بهتر بشی . خلاصه بعد اینکه دکتر خیالمو راحت کرد با نخی شام خوردیم و حرف زدیم و حالم بهتر شد . منو رسوند خونه و برگشت خونه خودش . برای ریسه هم خریده که شبا نور بیشتری داشته باشم . نمیدونم چرا درک نمیکنه عامل ترس من اصلا بیرونی نیست .