مامانم

شنبه چهارم فروردین ۱۴۰۳، 21:57

اگه نوشتن رو هم ازم بگیرن قطعا میترکم .

۳۰ سال طول کشید که مامانم متوجه بشه نباید انقدر بهم سخت بگیره . خیلی عوض شده نسبت به سال های قبلش . البته منم عوض شدم ‌. بهم گیر نمیده . نه نمیاره تو تصمیمام . حتی تو انتخابای خودش هم نظر منو ملاک قرار میده . محبتش بهم بیشتر شده . روزهایی بوده که برام اشک ریخته .پشتم دراومده . کوتاه اومده . تحمل کرده . اگه همین کارا رو از ده سال پیش.... نه ۱۵ سال پیش شروع میکرد ، اگه انقدر بهم سخت نمیگرفت من جور دیگه ای می بودم ... زندگیم جور دیگه ای میشد ... باهم صمیمی تر میشدیم و خیلی چیزای دیگه ... اشکالی نداره ... همینکه دوتامون عوض شدیم هم خوبه

رفتن عید دیدنی خونه داییم . نگفتم نمیام . خودش میدونس نمیام . نگفت بیا بریم و خوشحال شدم . چون وقتی بهم میگن و نه میارم با اینکه حرفمو عملی میکنم ولی دچار خودخوری میشم که الان ناراحت شدن؟ باید میرفتم؟ اگه داییم ناراحت بشه چی ؟ ولی وقتی بهم نمیگن حالم خوبه .

Noor
© ناخوانا