روز ششم

دوشنبه ششم فروردین ۱۴۰۳، 17:35

دیشب رفتم خونه بابابزرگم و خاله هامو دیدم . دلم میخواست داییم رو هم ببینم ولی چون زن دایی کنجکاوی دارم خونه شون نرفتم . دلم برا داییم تنگ شده و میدونم ناراحت میشه که دیدنش نرفتم .

یه جزوه پیدا کردم خیلی چرت و پرته و برای پر کردن وقت عالیه . ما از این ازمون چرت و پرتا میدیم و ساعتشو میگیریم به عنوان ضمن خدمت . که من معمولا شانسکی ازمون میدم ولی دوبار اینو دادم و با نمرات بدی رد شدم از بس خزعبله .دیگه گفتم شانس اخرمو نسوزونم و بخونمش. منم که بیکارم .

خلقمم دیگه تنگ شده اینجا و میخوام برم خونه خودم . چیزی که تو خونه خودم بیشترین فشارو بهم میاره اینه که باید غذامو خودم بپزم و این سخته .

Noor
© ناخوانا