گرفتار در پشت در
ساعت شش با زور و بلا خودمو آماده کردم که برم بیرون و دوتا قوطی رنگ بخرم . پوشیدم . رفتم . رسیدم . مردی رنگ نداشت . گفت دارم جمع میکنم . کار و کاسبی کساده . ناراحت شدم . به جاش یه غلتک گرفتم و رفتم یه جای دور تر . رنگو گرفتم ازش . پیرمردی کارتمو دیده گیر داده بابات کارمند منابع طبیعیه ؟ گفتم نه . گفتم اسم بابات نمیدونم مراده؟ غلامه ؟ گفتم نه . بابای من معلمه . گفت اسمش چیه ؟ گفتم ... دیگه خیالش راحت شد که بابامو نمیشناسه گفت اها باشه خیلی سلام برسون :/ گفتم خا
راهی که رفته بودمو برگشتم . سر راه یه دوغم گرفتم که اش دوغ درست کنم :/ اومدم تو کوچه و دستمو کردم تو کیفم که کلیدو بردارم یهو سکانس ظهر تو ذهنم پلی شد که وقتی رسیدم و در هال رو قفل کردم یهو یکی از کلیدام از دسته کلید پرت شد زیر مبل و من انقد خسته بودم که حوصله نکردم برش دارم .... و بعد هم یادم رفت ... حالا پشت در بودم و دعا میکردم کلید زیر مبل از اون کلید بیخودا بوده باشه ولی نبود :/ کلید دروازه بود . زنگ همسایه رو زدم نبودن خونه ... به همسایه پیام دادم گفت پسرم خونه خوابه زنگو بزن باز میکنه .... پسرشم که ماشاءالله ......:/ زنگو زدم چند بار وا نکرد دیگه گفتم بیخیال . میتونسم با یکسره کردن زنگ کمک بخوام ولی گفتم دیگه بیشعور نباشم ... زنگ زدم از خونه برام بیارن . دلم میخواست از در برم بالا و دروازه رو باز کنم ولی خجالت کشیدم یکی ببینتم یا برم بالا گیر کنم نتونم بپرم پایین :/ میتونم برم بالاها ولی نمیتونم بیام پایین بعدش ... حتی فکر کردم یکیو بیارم درو برام وا کنه ولی بعد گفتم شاید نیان یا فک کنن دزدم :))) خلاصه بد وضعیه . یادم باشه کلیدامو تکثیر کنم بدم به ه مثلا برام نگه داره... وقنی برم رشت باید این کارو بکنم