:(

سه شنبه دوم اردیبهشت ۱۴۰۴، 21:12

بعضی وقتا یهو غم تمام دنیا میاد تو دلم . مخصوصا در مورد مسائل مربوط به مادرم . مامانم خیلی دیر سعی کرد با من دوست و بمن نزدیک بشه و من انگار نمیتونم اون دیواری که ساختم رو خراب کنم . من همیشه دوست دارم ولی نمی تونم بهت نزدیک بشم مامان . امشب الکی یه بحث ساده با مادرم شروع شد و مامانم ناراحت شد ازم و من قد خر گریه کردم که ناراحتش کردم . بعد از گریه که یکم اروم شدم پیام دادم و معذرت خواهی کردم

حالا قضیه این بود که من چند روز سختو پشت سر گذاشتم . دوز خشم و عصبی بودنم بالا بود .مخصوصا از دست ف . مامانم هم که انتظار داره من همیشه شاد و شنگول باشم تا صدامو از پشت تلفن شنید گفت چیه؟ چرا خماری‌؟ که من یهو ترکیدم گفتم باز هم شروع کردیا ... هربار بهم میگی چرا خماری چرا صدات فلان جوره ... مگه من معتادم ...اصلا اره من خمارم من ناراحتم ... ول کن دیگه ...

و بعدش مامانم ناراحت شد و حالت قهری گرفت ... بعدشم قطع کردیم و زارزارای من شروع شد ...

من خیلی بی ادب و بی ملاحظه ام :(

Noor
© ناخوانا