بلبشو
من خیلی خواب بمباران میدیدم . نمیدونم از کجا افتاده بود تو سرم . شاید وقتی بچه بودم فیلمی دیدم که خیلی ترسونده بود منو . و چیزی که تو خوابام باهاش درگیر بددم این بود که خانواده ام کنارم باشن حتما و من ببینم اونا رو تا از سالم بودنشون مطمئن باشم . وقتی بیدار میشدم میگفتم خدا رو شکر که خواب بوده و هیچوقت قرار نیست اتفاق بیفته . ولی اتفاق افتاده .... مملکت بی صاحب دیگه .... روز اولی که اسرائیل حمله کرد سید و ز پیشم بودن و همگی خواب بودیم ... یهو سید بیدارمون کرد که پاشید اسراییل حمله کرده همه رو کشته ... هیجان زده بیدار شدیم کلی فحش دادیم به اینوریا و اونوریا ... چند ساعت بعد من سردرد گرفتم و بعدش حس کردم از سردرد ممکنه بمیرم و بعدش پنیک کردم . اصلانمی تونستم خودمو اروم کنم . حس میکردم روح و تنم از هم جدان . خلاصه یکم بچه ها ارومم کردن و بعدش خوابیدم . وقتی بیدار شدم حالم یکم بهتر بود . یادم اومد پارسال هم همین موقع ها همین حالتی شده بودم . ادم چقد فراموشکاره ... حالا من توشمالم .اینجا اصلا سر و صدایی جز صدای باد و پرنده ها نیست ولی اخبارو که نگاه میکنم حالم بهم میخوره ... طفلی اونایی که مخصوصا تو تهران زندگی میکنن و نمیدونم چ بلایی قراره سر جون و خونه و زندگیشون بیاد ... اونم زندکی ای که تو این مملکت با بدبختی تهیه شده ... امیدوارم زودتر تموم بشه این بلبشو ... بیچاره ما مردم