اخر هفته ای که گذشت

شنبه یکم شهریور ۱۴۰۴، 17:37

چهارشنبه بعد ظهر رفتم رشت خونه میم و شوهرش . ط اونجا بود . ل و شوهرش هم نزدیکای غروب رسیدن . میم شام مرغ شکم پر و انار بیج درست کرده بود . من شکم مرغ رو چون مزه سبزی محلی میداد و گوشت قلقلی های انار بیج رو چون سرخ نشده بود قبلش دوست نداشتم . ولی همه به طرز اغراق آمیزی کلی تعریف میکردن و در نتیجه من سس اناربیج رو با مرغ خوردم :))

از تعریفای الکی که وقت غذا نثار میکنن خیلی بدم میاد . خب بابا از زحمت صاحب خونه تشکر و قدردانی کنید بسه دیگه . اینکه میاید به تحلیل تخصصی غذا می پردازید رو درک نمیکنم . مگه شما مدرک اشپزی دارید . همین کارو تو خونه ی منم میکننا . مخصوصا شوهر میم عادت داره بعد غذا مث اشپزهای بین المللی سخنرانی میکنه و امتیاز میده که خیلیییی رو اعصابمه . بعد انقد این کارو تو خونه به طور مکرر انجام داده که ما با استرس غذای یه رستوران یا یه ادم جدید یا یه غذای جدیدو میخوریم . چون میم عادت کرده همه غذاها رو با دست پخت خودش مقایسه کنه و نظر بده :/

پنجشنبه رفتیم شفت باغ چایی پدرشوهر میم . تا ۱ شب اونجا بودیم . تنها قسمت خوبش برام این بود که یکم پیاده روی کردیم و رسیدیم به یه ابشار خوشگل . شب هم زیراسمون پر ستاره کلی حرف زدیم . شب که رسیدیم خونه دوش گرفتیم و خوابیدیم . جمعه ناهارو تو خونه خوردیم و دوباره بساطو جمع کردیم و دوباره رفتیم باغ چای پدرشوهر میم :/ شام رو اونجا خوردیم . میم تو اون گرما گیر داده بود که چوبایی که خواهر شوهرش جمع کرده بود رو تفکیک کنیم و درشتا رو جدا کنیم و بقیه رو اتیش بزنیم :/ ما هم محکوم بودیم به کمک کردن . انقد اتیش بزرگ بود که همه ما از گرماش فرار کردیم و تو فاصله ۱۵ ، ۱۶ متری ایستادیم و خودش مجبور شد با شوهرش چوبا رو تفکیک کنه و امیدوارم درس عبرت گرفته باشه که دیگه دیگرانو مجبور به کاری که دوست ندارن نکنه :/

ل و شوهرش تصمیم گرفتن امروز رو هم پیش بچه ها بمونن و حتی امروز هم دوباره برن همون لوکیشن تکراری . من که دیگه کم مونده بود دچار جنون بشم امروز با یه خداحافظی همه رو خوشحال کردم . ل و شوهرش یهو تصمیم گرفتن منو تا خونه برسونن و شرمنده ام کنن . البته اینجا خیلی از رشت دور نیست ولی خب بازم دوره دیگه . منو رسوندن و خودشون برگشتن پیش میم و ط .

خیلی خوشحالم که به خلوت بی دردسر خودم باز گشتم :) گاهی حس میکنم حوصله ی بعضی رفتارای دوستامو ندارم . البته اینو به کل شخصیتشون ربط نمیدم . چون قدر دوستامو میدونم ‌. ولی اون رفتارایی که باید درباره شون با اون ها صحبت کنم و نمیکنم باعث میشه توی خودم جمعشون کنم و بخاطر چیزهایی که اونا ازش خبر ندارن از دستشون حرص بخورم و ناراحت بشم و این خیلی بده .

اخرین باری که با میم درباره حرکت زشتی که در برخورد با دوستمون الف انجام داده بود صحبت کردیم تا مدت ها عذاب وجدان و ناراحتی داشتیم . چون میم به شدت ناراحت شد و به شدت تو خودش فرو رفت و حس میکردیم دیگه دوستیمون رو به زواله . وقتی جنبه صحبت نداره دیگه باید تحمل کرد و این خیلییییییی بده حداقل روی من خیلی داره اثرات بدی میذاره

حالا همه اینا به کنار ، بدنم پر از دونه شده از دیروز . میم هم بدنش مث من شده بود ولی دونه های اون کمتر بود . اون که میگفت حساسیته و کلی داروی ضد حساسیت خورد . من بدبخت ولی خیلی دون دونی شدم و دونای روی دستم و پشتم خیلی میخارن . انقد خودمو خاروندم که بدنم قرمز و کبود شده :( دیگه از باغ چایی بدم میاد نمیدونم چرا ل و شوهرش انق اونجا رو دوس دارن :(

Noor
© ناخوانا