بی عنوان

یکشنبه بیست و سوم شهریور ۱۴۰۴، 17:58

جمعه برگشتم خونه خودم . ط و میم و شوهرش قرار بود بیان پیشم . از خونه مامانم تا خونه خودم خودم رانندگی کردم و تو ترافیک هم خوب بودم و فقط یبار خاموش کردم و چون پسر داییم نیم کلاچ رو بهم یاد داده خیلی جلو افتادم و احساس خیلی خوبی داشتم ^-^

بچه ها دم دمای غروب رسیدن . شام خوردیم . حرف زدیم . از یوتوب زن روز رو دیدیم . من همه اش خوابم میومد :) صبح شوهر میم رفت سرکار و شیفت بود . منم رفتم مدرسه جدیدمو دیدم و فهمیدم ۱۱ تا دانش اموز دارم که یکیشون مشکوک به اوتیسمه و دانش اموز راستکیم نیست و فقط قراره تو کلاسم بشینه ... به هرحال خوش حال شدم که تعداد بچه ها کمه ... وقتی برگشتم خونه نزدیکای ظهر بود . ناهار درست کردیم و فیلم دیدیم و حرف زدیم و غروبم یکم رفتیم بیرون . از شب بارون شروع شد و چه بارونی ... الان دیگه رسما پاییز شده و چقدم سرده ... بارون خیلی به پنجره ام میزنه و احتمال میدم از پاییز و زمستون دیوارای اتاق نم بزنه که ایشالااااا اشتباه کنم ....

امروز ظهر شوهر میم برگشت خونه . ناهار خوردیم و دوباره زن روز دیدیم . انقد بد حرف میزنن تو این برنامه باهم و میپرن بهم که ادم عصبی میشه از میزان پررو بودن این دخترا :/ ای بابا ... ای بابا...

بچه ها رفتن و من اولین شب تنهایی موندن رو بعد مدت ها باید تجربه کنم :/ خدایا هلپ می

Noor
© ناخوانا